تنها بهانه بودنم ماندن تو بود


تو بودي که مي ساختي قصر خوشبختي را در شهر متروک قلبم !


تو بودي که لحظات را برايم شيرين مي کردي


 


تو بودي تمامي بودن


حال نيستي


مي دانم


من همان تک برگ زرد و خزان زده ام !


که به التماس ماندن بر روي شاخه ي حضورت


تحمل کردم بادهاي سرد


“کينه ها و طنعه ها را”


وحال مانند برگهاي ديگر


که افتادند بر زمين نيستي


مي افتم بر زير پاي


” عابران جديد زندگيت”


غرورم ميشکند و دم بر نمي آورم


تا زندگيت مانند زندگيم


دستان پاييزيت را رها مي کنم


همچنان در بند نگاهت


مي مانم با خاطراتت


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

خورشید تاریکی Jared پلاکت Tyler PK خدمات شرکت کهربا مغناطیس پیشرو در ساخت دستگاه های مغناطیسی شباهنگ وب دانلود طرح تعالی